پرحیله؛ پرمکر؛ حیلهگر.
فرهنگ فارسی عمید
چیزی که چینوشکن بسیار دارد؛ پرپیچوخم؛ پرشکن: آبرویم رفت و زیر آب چشم / روی چون آب است پرچین ای دریغ (خاقانی: ۷۸۰).
۱. کسی که بسیار کار بکند؛ فعال. ۲. ویژگی تابلو نقاشی یا پارچۀ قلابدوزی که در آن نقشونگار و ریزهکاری بسیار باشد. ۳. ویژگی آنچه در ساختن و درست شدن آن ظرافت به کار رفته ب ...
۱. خاکاره. ۲. بُراده.
پراکنده؛ متفرق: کند باد پرکنده خاک مرا / نبیند کسی جان پاک مرا (نظامی: ۷۴۵).
وسیلهای دوشاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازهگیری خطهای مستقیم استفاده میشود.
۱. پارهای از چیزی؛ حصه؛ پاره؛ لَخت. ۲. وصله؛ پینه: ماه تمام است روی دلبرک من / وز دو گل سرخ اندر او پرگاله (رودکی: ۵۲۹).
۱. پرجوشوخروش؛ پرتبوتاب. ۲. پراندوه؛ پرسوزوگداز؛ پرسوز
= پرگار
کسی یا چیزی که بسیار آسیب و گزند برساند؛ پرآسیب؛ پرزیان: گر آری به کف دشمن پرگزند / مکش درزمان بازدارش به بند (اسدی: ۲۴۳).
پناه بر خدا؛ حاشا؛ معاذاللّه؛ هرگز: رودکی استاد شاعران جهان بود / صدیک از او تویی کسائی؟ پرگست (کسائی: ۴۹).
۱. جایی که گِل بسیار در آن باشد. ۲. آنچه آلوده به گِل شده باشد.