خاروخاشاک که به درد سوختن بخورد؛ هیزم؛ سرشاخۀ خشک درخت.
فرهنگ فارسی عمید
۱. آسان. ۲. ضعیف و خوار.
مادی؛ جسمی؛ ظاهری.
۱. ناچیز؛ اندک. ۲. بیهوده. ۳. [قدیمی] معدوم. ۴. [قدیمی] هر.
۱. کلمۀ نفی که در نبودن کسی در جایی استعمال میشود: در این جا کیست؟ هیچکس. ۲. (صفت) [قدیمی، مجاز] ناکس؛ فرومایه: مکن نماز بر آن هیچکس که هیچ نکرد / که عمر در سر تحصیل ما ...
۱. پیکر انسان، مجسمه، یا حیوان؛ تنه. ۲. [مجاز] انسان یا حیوان درشت و تنومند. ۳. صورت ظاهری. ۴. [قدیمی] تعویذی که به بازو یا عضوی از بدن میبستند. ۵. [قدیمی] معبد؛ بتخانه: چنان دا ...
آش: شوروا، سکوا: ز ده گونه ریچال و ده گونه وا / گلوبندگی هر یکی را سزا (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۹۷).
۱. (زبانشناسی) کوچکترین جزء زبان که باعث تمایز معنی میشود. ۲. [قدیمی] کلمه. ۳. [قدیمی] دعایی که زردشتیان در سر خوان طعام میخوانند. ۴. [قدیمی] زمزمه.
ویژگی آنچه بهجا آوردنش واجب است.
کسی که یک چشم دارد؛ یکچشم.
چوبدستی کلفت؛ چوبدستی که سر آن ستبر یا آهن گرفته شده باشد.
در حال اندوه میگویند؛ افسوس.