واحد اندازهگیری سطح، معادل دههزار متر مربع.
فرهنگ فارسی عمید
= سکسکه
چهار شاخ که با آن خرمن کوفته را به باد میدهند تا کاه از دانه جدا شود.
۱. جبان. ۲. مضطرب. ۳. بخیل. ۴. احمق.
ترکیبی که در ساختمان شیمیایی خود دارای آب باشد.
آبدار.
رئیس هیربدان.
۱. چشمچران. ۲. [قدیمی] مخنث؛ بدکار؛ پشتپایی. ۳. [عامیانه] بیشرم: گفتم همی چه گویی ای هیز گلخنی / گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی (عسجدی: لغتنامه: هیز).
چوب خشک یا شاخۀ خشک درخت که به درد سوزاندن میخورد؛ هیمه.
جایی که هیزم انبار کنند؛ هیمهدان.
نشانهای در نجوم که بهوسیلۀ آن طول عمر کسی را پیشگویی میکردند.
خاروخاشاک که به درد سوختن بخورد؛ هیزم؛ سرشاخۀ خشک درخت.