هماهنگ؛ یکجهت؛ متقارب.
فرهنگ فارسی عمید
۱. دو چیز که به یک رنگ باشند. ۲. [مجاز] همتا؛ همانند.
۱. باهمرونده؛ همراه. ۲. همسفر.
۱. کسی که در کنار دیگری و زانوبهزانوی او نشسته باشد: دشمنم را بد نمیخواهم که آن بدبخت را / این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست (سعدی۲: ۳۶۱). ۲. (اسم، صفت) همنشین. ۳ ...
= باجناغ
متفق در سخن و گفتگو؛ همصحبت؛ همکلام؛ همزبان؛ همآواز.
دو تن که به یک اندازه عمر کرده باشند؛ همسال.
= هوو
دو کودک که با هم از یک شکم زاییده شده باشند؛ دوقلو.
همسرشت؛ همخوی.
۱. [مجاز] یار و مصاحب؛ همنشین. ۲. بههمنزدیکشده.
کسی که با دیگری عهدوپیمان بسته و سوگند خورده؛ همسوگند.