۱. ضعیفکننده؛ سستکننده. ۲. خوارکننده؛ توهینآمیز.
فرهنگ فارسی عمید
آبگیر؛ تالاب.
گروه سواران یا پیادگان؛ عدهای سوار یا پیاده که در التزام رکاب پادشاه باشند.
باریکترین رگ بدن جانوران خونگرم.
نوحهکننده؛ زاریکننده: ( مویهگر گشته زهرۀ مطرب / بر جهان و جهانیان مویان (انوری: ۷۰۳).
ساختهشده از موی.
۱. مفصل میان دست و ساق دست؛ بند دست. ۲. مفصل میان پا و ساق پا؛ بند پا.
چیزی که فشرده و به هم مالیده شده باشد. * مچاله شدن: (مصدر لازم) فشرده و مالیده و له شدن. * مچاله کردن: (مصدر متعدی) فشردن و در هم مالیدن و له کردن.
آشی که با برغست درست کنند؛ برغستوا.
ناخوشی؛ زشتی.
موی پلک چشم.
موهای پلک چشم؛ مژهها.