مانند مردان؛ دلیر؛ شجاع: دل به می دربند تا مردانهوار / گردن سالوس و تقوا بشکنی (حافظ: ۹۵۴).
فرهنگ فارسی عمید
دودل؛ سرگردان.
۱. انسانها؛ آدمیان. ۲. [مجاز] کسانی که در یک مکان اقامت دارند؛ ساکنان جایی. ۳. انسانهایی که دارای ویژگی یا ویژگیهای مشترکی هستند. ۴. (زیستشناسی) [قدیمی، مجاز] مر ...
۱. [مجاز] خوشخو و با ادب. ۲. [قدیمی] آنکه با مردم آمیزش و معاشرت کند.
کسی که با مردم خوشرفتاری کند.
فریبدهندۀ مردم؛ آنکه دیگران را فریب بدهد؛ حیلهگر: بیامد یکی پیر مردمفریب / تو را دل پر از بیم کرد و نهیب (فردوسی: ۵/۸۹ حاشیه).
کسی که با مردم به مهربانی و ملاطفت رفتار کند؛ مردمدوست.
از نژاد آدمی؛ انسان.
دریچهای میان عنبیه که نور را به داخل چشم هدایت میکند؛ مردمه.
۱. بیجان شدن؛ درگذشتن؛ بدرود زندگی گفتن. ۲. [مجاز] نابود شدن؛ از میان رفتن. ۳. [مجاز] چیزی یا کسی را بسیار دوست داشتن. ۴. [قدیمی، مجاز] خاموش شدن چراغ، آتش، و مانند آن.
فانوس بزرگ شیشهای که سر و ته آن باز است و شمع یا چراغ را درون آن میگذارند.
۱. لایق و سزاوار مردن. ۲. نزدیک به مردن.