سازندۀ مد؛ مدساز.
فرهنگ فارسی عمید
۱. گلوبریدهشده؛ سربریده. ۲. (صفت) [مجاز] با تلاش زیاد و بیفایده.
آنکه زود رام شود؛ مطیع؛ رام.
۱. خوار شدن. ۲. خواری و پستی.
۱. بد گفتن از کسی یا چیزی. ۲. بدگویی؛ نکوهش.
۱. مایعی که هنگام تحریک از مجرای تناسلی مرد بیرون میآید و موجب غسل نیست. ۲. [قدیمی] آبی که از دهانة حوض یا کاریز جاری شود.
نشانهای زاید که برای زینت کلام به کار میرفته است: مر او را رسد کبریا و منی / که ملکش قدیم است و ذاتش غنی (سعدی۱: ۳۴).
آینه.
کسی که زیردست رئیس کار میکند؛ کارمند.
منظر؛ دیدار.
نمودن؛ نمایش دادن؛ به رخ کشیدن.
۱. رابطه داشتن. ۲. مداومت و مواظبت کردن.