۱. دور از فهم؛ دشوار: حرفهای قلمبه. ۲. برجسته و برآمده. ۳. زیاد: پول قلمبه.
فرهنگ فارسی عمید
گفتن الفاظ و عبارات دشوار؛ قلمبهگویی.
بهحسابآورده؛ بهشمارآورده؛ برآورد. * قلمداد کردن: (مصدر متعدی) [مجاز] به حساب آوردن؛ به شمار آوردن؛ برآورد کردن.
قوطی کوچک درازی از جنس مقوا، چوب، پلاستیک، یا فلز که در آن ابزار نوشتن را میگذارند.
کسی که پارچههای قلمکار درست کند.
شغل و عمل قلمکارساز.
۱. نقاشی. ۲. حکاکی بر روی فلز، چوب، یا سنگ.
مجرد، بیقید، و از دنیاگذشته؛ درویش.
به روش قلندران؛ مانند قلندران.
= قلب
قطعهای از پولاد که لشکریان بر ساعد میبستند؛ ساعدبند.
زاج سیاه؛ شخار که از اشنان گرفته میشود.