۱. (نظامی) افسر ارتش که به عدهای سرباز فرمان میدهد. ۲. آنکه فرمان بدهد؛ فرماندهنده. ۳. [قدیمی] حاکم. * فرمانده کل قوا: (نظامی، سیاسی) آنکه تمام نیرو ...
فرهنگ فارسی عمید
۱. (نظامی) شغل و عمل فرمانده. ۲. [قدیمی] حکومت.
۱. گفتهشده. ۲. حکم؛ دستور؛ امر.
۱. مجموعۀ فرمولها. ۲. مجموعۀ دستورها برای ترکیب کردن یا ساختن داروها. ۳. نمایندۀ فرمول.
۱. گردنا. ۲. نوعی اسباببازی شبیه دوک که دور خود میچرخد. ۳. گلولۀ نخ که روی دوک پیچیده شده باشد.
اندوهگین؛ غمگین؛ دلتنگ.
۱. تابۀ مخصوص نانپزی. ۲. [مجاز] نانوایی.
۱. پایاب: گذار کرده بیابانهای بیانجام / سپه گذاشته از آبهای بیفرناد (فرخی: ۳۴). ۲. پایان.
نیمتنۀ نظامی.
۱. از مردم فرنگ. ۲. ساخته شده یا نشئتگرفته از کشورهای اروپایی. ۳. تهیهشده به سبک اروپایی.
۱. از مردم فرنگ؛ اروپایی. ۲. تهیهشده یا نشئتگرفته از اروپا: نخودفرنگی، گوجهفرنگی. ۳. رایج در اروپا.
۱. شٲنوشوکت؛ رفعت؛ شکوه: کجا رفت آن مردی و گرز تو / به رزم اندرون فره و برز تو (فردوسی: ۵/۳۸۸). ۲. زیبایی. ۳. برازندگی. ۴. رونق. ۵. پرتو؛ فروغ * فره ایزدی: [قدیمی] در ای ...