۱. درمانده شدن در سخن. ۲. کمفهم شدن. ۳. درشتخوی شدن.
فرهنگ فارسی عمید
عمل فداکاری؛ کاری که از فداکار سر میبزند.
= فدرنگ
۱. وسیع؛ پهن؛ پهناور؛ گسترده: به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار / که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار (سعدی۲: ۶۴۷). ۲. گشاد. ۳. [قدیمی] فراوان. * فراخ رفتن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ...
= فَرْخ
فراخسینه؛ آنکه سینۀ پهن دارد.
زمین یا دشت پهناور.
جای گشاده؛ محل وسیع.
۱. = فراخآستین ۲. توانگر.
پهنشانه؛ چهارشانه.
= فراخآستین: تنگدستی فراخدیده چو شمع / خویشتن سوخته برابر جمع (نظامی۴: ۷۲۸).
آنکه رزق و روزی فراوان دارد.