بینظیر؛ بیمانند؛ بیهمال؛ بیهمتا.
فرهنگ فارسی عمید
شیرین و خوشایند. δ در فارسی در معنای مفرد به کار میرود.
۱. پاکیزه. ۲. گوارا؛ خوشگوار.
عذرآورنده؛ بهانهآور.
کسی که عذر میآورد و طلب بخشایس میکند؛ عذرخواهنده.
عرب بیاباننشین: چون فارغ شد از آفرین و دعا / عرابی بشد خرم و بارضا (شمسی: لغتنامه: آفرین).
۱. واحد شمارش توپ. ۲. [قدیمی] از آلات جنگی شبیه منجنیق که برای پرتاب کردن سنگ به کار میرفته.
= عروس
۱. زبانی از شاخۀ زبانهای سامی که در شبهجزیرۀ عربستان، شمال قارۀ افریقا و کشورهای کویت، عراق، فلسطین، امارات، و چند کشور دیگر رایج است. ۲. (صفت نسبی) مربوط به قوم عرب: رقص عربی ...
۱. زبان عربی. ۲. (اسم مصدر) عرب بودن.
۱. [مؤنثِ اعرج] = اعرج ۲. (اسم) کفتار.
۱. در روایات دینی، جایی فراتر از همۀ آسمانها؛ بلندای آسمان. ۲. آسمان. ۳. [قدیمی] تخت؛ سریر.