۱. پرندۀ تیزپر. ۲. پرندۀ کوچک. * سبکپر.
فرهنگ فارسی عمید
سبکعقل؛ کمخرد؛ سادهلوح: جز آن سبکخرد شوربخت سوختهمغز / که غره کرد مر او را به خویشتن شیطان (فرخی: ۳۲۷).
۱. کسی که کاری را با تندی و چالاکی انجام بدهد؛ چابکدست؛ تنددست؛ تندکار. ۲. کسی که در کارهایی که با دست انجام میدهند چستوچابک باشد. ۳. کسی که بیسبب به روی دی ...
کسی که غم و غصه ندارد؛ شادمان؛ خوشحال.
کمعقل؛ بیخرد؛ احمق: برگردد بخت از آن سبکرای / کافزون ز گلیم خود کشد پای (نظامی۳: ۳۸۱).
۱. تندرو؛ سبکرو؛ سبکسیر. ۲. داری رفتار نامطلوب؛ جلف؛ بیوقار.
۱. خوشحال؛ خندان؛ شاد. ۲. بیتکلف. ۳. بیتکبر. ۴. چست و چالاک.
۱. بیخرد: دو عاقل را نباشد کین و پیکار / نه دانایی ستیزد با سبکسار (سعدی: ۱۲۹). ۲. خودرای. ۳. فرومایه؛ خوار. ۴. بیوقار.
بیثبات و زودگذر و کمدوام.
۱. سبکمغز؛ سفیه؛ بیخرد: سر مردمی بردباری بود / سبکسر همیشه به خواری بود (فردوسی: ۷/۱۵). ۲. خودرای. ۳. فرومایه؛ پست.
سبکخرد؛ کمعقل؛ بیخرد.
۱. کممایه؛ کمبها؛ بیقدروقیمت. ۲. [مجاز] فرومایه.