زنی که در حالت حیض، عادت، و بینمازی است.
فرهنگ فارسی عمید
۱. دیوار؛ جدار. ۲. بستانی که اطرافش دیوار باشد.
مانع و حجاب میان دو چیز؛ هرچه میان دو چیز واقع شود.
بافنده؛ جولاه.
۱. شکارچی؛ صیاد؛ دامیار. ۲. ساحر؛ جادوگر. ۳. (اسم) [مقابلِ پود] تار پارچه.
ویژگی آنکه به چیزی احتیاج دارد؛ محتاج؛ نیازمند: نیافرید خدایت به خلق حاجتمند / به شکر نعمت حق در به روی خلق مبند (سعدی۲: ۷۴۸).
مردی که در ایام نوروز با چهرۀ سیاهکرده، لباس قرمز، و دایره در کوچه و خیابان میگردد و مردم را میخنداند و از آنها پول میگیرد.
آنکه دائم در پی وقایع و حوادث تازه است و از آنها باک ندارد.
کسی که با خواندن آواز، شتران را میراند؛ حداخوان.
زیرک و دانا در کاری؛ ماهر؛ استاد.
حسکننده؛ دریابنده.
دریغخورده؛ حسرتخورده.