۱. مانند جادو؛ جادونما. ۲. سِحرآمیز.
فرهنگ فارسی عمید
=جادوگر: ز جادو سخن هَرچ گویند هست / نداند جز از مرد جادوپرست (فردوسی: ۷/۲۲۸).
جادوگر کوچک.
کسی که سِحر و جادو کند؛ افسونگر؛ ساحر؛ جادوپیشه؛ جادوکار.
مطلبی که در کوچه و بازار با آواز بلند به مردم اطلاع میدادند. * جار زدن (کشیدن): (مصدر لازم، مصدر متعدی) ١. مطلبی را با آواز بلند اطلاع دادن. ۲. [مجاز] فاش کردن. * جاروجنجال: ۱. ...
=جارو
۱. جاروکننده. ۲. مٲمور شهردای که کارش جاروکردن کوچهها و خیابانها است؛ سپور.
زن جوان.
جایی که در آن انگور بریزند و لگد کنند تا آبش گرفته شود؛ چرخشت.
کسی که در کشتی کار میکند؛ کارگر کشتی؛ ملاح.
=جارختی
۱. نشیننده. ۲. نشسته.