۱. وسیلهای کوچک از جنسی سخت که برای بستن شکاف جامه یا تزیین آن به کار میرود: در دعوای دیروز تکمهٴ یقهاش کنده شده بود. ۲. وسیلۀ کوچکی که برای روشنوخاموش کردن وسایل ...
فرهنگ فارسی عمید
۱. کامل کردن؛ تمام کردن. ۲. نیکو کردن.
فلز رادیواکتیو کمیاب به رنگ نقرهای که از شکاف اورانیوم حاصل میشود.
روشی که هنرمند برای بهتر نشان دادن هنر و ادراک خود اختیار کند.
شیوۀ انجام کار؛ راهکار.
۱. موی درهمپیچیده و مجعد: در تکوی توست جان من اسیر / چون غریبی کاو به ظلمت خو گرفت (اثیرالدین اخسیکتی: مجمعالفرس: تکو). ۲. نانروغنی.
ظرفی از طلا یا نقره یا چیز دیگر که به شکل جانوران از قبیل شیر یا گاو یا مرغ درست کنند و در آن شراب بخورند؛ ساغر: می گسار اندر تکوک شاهوار / خور بهشادی روزگار بهار (رودکی: مجمعال ...
بهوجود آوردن؛ هستی دادن؛ آفریدن؛ احداث کردن.
۱. دویدن؛ تاختن: تا ز عدم گرد فنا برنخاست / میتک و میتاز که میدان تو راست (نظامی۱: ۱۶). ۲. پوییدن. ۳. جنبیدن.
۱. پشت دادن به چیزی؛ پشت خود را به چیزی نهادن. ۲. (اسم) محل وسیع برای روضهخوانی و عزاداری. ۳. (اسم) [قدیمی] جای نگهداری مستمندان.
= تکاب
قطرههای باران که در اثر سرد شدن ناگهانی هوا در ارتفاع کم بهصورت دانههای کوچک یخ میبارد؛ سنگچه؛ شخکاسه؛ شهنگانه؛ پسکک؛ پسنگک؛ سنگرک؛ یخچه.