= آمله
فرهنگ فارسی عمید
درختی هندی به بزرگی درخت گردو، برگهایش ریز و انبوه، میوهای ترشمزه بهاندازۀ آلو که دو نوع سیاه و زرد دارد.
آموختکار؛ معتاد؛ خوگرفته.
۱. یاد گرفتن علم یا هنری از دیگران؛ فرا گرفتن: هرکه نامخت از گذشت روزگار / نیز ناموزد ز هیچ آموزگار (رودکی: ۵۳۲). ۲. یاد دادن علم یا هنری به دیگران. ۳. (مصدر لازم) [قدیمی] خو گرفتن؛ مٲن ...
۱. ساخته. ۲. آراسته. ۳. بهرشتهکشیدهشده: گوهرآمود.
کسی که کاری یا هنری به دیگری یاد بدهد.
گازی قلیایی، بیرنگ، تندبو، اشکآور، و از هوا سبکتر که در آب بهخوبی حل میشود. در تهیۀ اسیدنیتریک، کودهای نیتروژندار، مواد منفجره، نشادر و به عنوان سرمازا در ...
= آمپرسنج
۱. آمیخته کردن؛ درهم کردن؛ درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چندچیز با هم. ۲. (مصدر لازم) درهم شدن؛ آمیخته شدن؛ مخلوط شدن. ۳. (مصدر لازم) [قدیمی] رفت و آمد، معاشرت: تو با خوبروی ...
درهمریخته؛ درهمکرده؛ درهمشده؛ مخلوط.
= دریاسالار
۱. آمیخته؛ مخلوط. ۲. (اسم) مزاج؛ طبیعت. ۳. (اسم مصدر) آمیزش؛ اختلاط؛ امتزاج.