۱. ترشرو؛ بداخم. ۲. بخیل.
فرهنگ فارسی عمید
۱. کسی که خوب سخن بگوید و هنگام حرف زدن زبانش نگیرد؛ تیززبان؛ زبانآور. ۲. کسی که سخن درشت بگوید.
تندخو؛ بدخو.
۱. تند نوشتن خط. ۲. روش نوشتن سریع مطالب به کمک علامتهای اختصاری.
= تنندو
آنچه با شتاب و سرعت بگذرد؛ آنچه زود سپری شود؛ زودگذر.
سرزدن برگ یا شکوفۀ درخت؛ جوانه زدن: به صد جای تخم اندر افکند سخت / بتندید شاخ و برآورد رخت (عنصری: ۳۵۲).
۱. سود؛ بهره. ۲. [مجاز] = قرآن ۳. (اسم مصدر) پرداخت وجه برات یا سفته قبل از سررسید آن و کسر مبلغی از آن به عنوان سود. ۴. (اسم مصدر) فروفرستادن. ۵. (اسم مصدر) پایین آوردن. ۶. (اسم مصدر ...
نظم و نسق دادن؛ ترتیب دادن و آراستن.
= تنیدن
۱. خشک کردن آب یا رطوبت چیزی. ۲. خشک شدن شیر در پستان.
۱. آشکار کردن و روشن ساختن معنی کلام. ۲. اسناد دادن حدیث به کسی که حدیث از او نقل شده است.