۱. دیدن و نگاه کردن به کسی یا چیزی. ۲. [قدیمی] راه رفتن و گردش کردن. ۳. [قدیمی] راه رفتن با هم.
فرهنگ فارسی عمید
= تماشاچی
۱. هرچیز دیدنی و قابل تماشا. ۲. (اسم، صفت نسبی) [قدیمی] تماشاچی.
۱. کامل کردن؛ تمام کردن. ۲. (صفت) تمام؛ کامل. ۳. (قید) همه؛ همگی.
۱. متفرق شدن. ۲. جدا شدن. ۳. با هم تفاوت داشتن.
= سماق
۱. (ادبی) بیان کردن شعر، حدیث، داستان، و مانند آن بهعنوان مثال در میان سخن؛ تمثل؛ تشبیه کردن. ۲. [قدیمی] مصور ساختن صورت چیزی. ۳. (اسم) (ادبی) حدیث یا داستانی که بهعنوا ...
کشیدن؛ دراز کردن.
سرپیچی کردن؛ گردنکشی کردن؛ نافرمانی کردن.
۱. فعالیت برای بهدست آوردن مهارت در کاری. ۲. (اسم) متنی شامل مسئلهها، پرسشها و یا سرمشقهایی برای مهارت یافتن در امری: تمرینهای کتاب را حل کردم.
خزندهای شبیه سوسمار با چهار دستوپای کوتاه و پردهدار و دم دراز. درازی بدنش به ده متر میرسد. دهانش فراخ و در فکین بالا و پایین خود قریب ۹۰ دندان دارد. در آب شنا می&zwnj ...
میوهای ترشمزه، شبیه شاتوت یا توتفرنگی، و به رنگ سرخ مایل به سیاهی. بوتۀ آن خودرو است و در جاهای گرم و مرطوب در جنگلها و صحراها میروید. در بعضی جاها آن را می&zwn ...