۱. خود را پابند به امری کردن؛ پایبند. ۲. [قدیمی] دربند بودن؛ در زندان بودن.
فرهنگ فارسی عمید
= تالاب
۱. پلید؛ چرکین؛ کثیف: زنی پلشت و تلاتوف و اهرمنکردار / نگر نگردی از گرد او که گرم آیی (شهید بلخی: شاعران بیدیوان: ۳۷). ۲. (اسم) شوروغوغا.
۱. شوروغوغا: شب بیامد بر درم دربان باج / در بجنبانید با بانگ و تلاج (طیان: شاعران بیدیوان: ۳۱۲). ۲. مشغله؛ گرفتاری.
۱. از پی هم آمدن؛ پیدرپی شدن. ۲. پیوسته شدن؛ به هم رسیدن.
جدوجهد برای بهدست آوردن چیزی؛ سعی؛ کوشش.
۱. به هم رسیدن؛ رسیدن دو شخص یا دو چیز به هم. ۲. یکدیگر را دیدن؛ دیدار کردن با هم.
= تل
= تلمیذ
= تراوش
۱. درنگ کردن. ۲. توقف کردن در جایی.
سخت گردیدن زمین به باران.