۱. تابنده؛ درخشان؛ روشن؛ روشناییدهنده. ۲. (بن مضارع تاباندن) = تاباندن۱
فرهنگ فارسی عمید
۱. تاب دادن. ۲. پیچ دادن.
تابخورده؛ پیچیده؛ دارای پیچوخم.
۱. پردهای که روی آن تصویر کسی، چیزی، یا منظرهای را ترسیم کرده باشند. ۲. صفحۀ فلزی یا چوبی که که بر سر در مکانها، گذرگاهها، فروشگاهها و مؤسسهها نصب می&z ...
۱. دارای فروغ و پرتو؛ تابان؛ درخشان. ۲. جذاب. ۳. [مجاز] خوب.
روشناییدهنده؛ تابان؛ درخشنده؛ درخشان
سرکشی کردن؛ گردنکشی کردن.
۱. درخشیدن؛ پرتو افکندن؛ روشنایی دادن. ۲. (مصدر متعدی) گرم کردن؛ گداختن. ۳. گرم شدن؛ گداخته شدن.
تاب آوردن؛ طاقت آوردن.
پیچیده؛ تابدادهشده.
قومی آریایی در شمال و شمال غربی ایران. δ نامی که ترکها به ایرانیان و کسانی که در سرزمین ترکان و یا سرزمینهای تحت استیلای ترکان به سر میبردند و به زبان فارسی تکل ...
سفره؛ دستارخوان: چو خوردم تاتلی برداشت از پیش / دعا و شکر نعمت کرد درویش (شیخجنید: لغتنامه: تاتلی).