۱. زنگار. ۲. کپک نان: تا تواند گفت نان را میخورم با نانخورش / میگذارد تا بر آن از کهنگی بورک فتد (سراجالدین راجی: مجمعالفرس: بورک).
فرهنگ فارسی عمید
۱. سنبوسه. ۲. آشی که با آرد گندم میپختند: قدح پُربورک است و قلیه، اندک / چه بودی گر که بورک، قلیه بودی؟ (بسحاق اطعمه: ۲۱۶).
۱. اسب نیله. ۲. اسب تندرو. ۳. (اسم) [مجاز] چابک و تیزهوش: شاگرد تو من باشم گر کودن و گر بوزم / تا زآن لب خندانت یک خنده بیاموزم (مولوی: لغتنامه: بوز).
= بویافزار
= بوزینه
= بورک١
۱. خودنمایی؛ کروفر: خسروا معذورشان میدار کز بوش و دروغ / خانههاشان بس که پر شد مردمی را جا نماند (امیرخسرو: مجمعالفرس: بوش). ۲. جماعتی از مردم درهمآمیخته از هر صن ...
۱. هستی؛ وجود. ۲. تقدیر؛ سرنوشت: هرآنچیز کاو ساخت اندر بُوِش / بر آن است چرخ روان را روش (فردوسی: ۱/۲۳۱).
۱. برآمدگی در عضو بدن. ۲. غده که در گردن یا زیر گلو پیدا شود.
= شونیز
= بوم٢: تو باز سدرهنشینی فلک نشیمن توست / چرا چو بوف کنی آشیان به ویرانه (ابنیمین: ۵۱۰ حاشیه).
گاومیش.