۱. زیاد؛ فراوان. ۲. (قید) بهطور فراوان.
فرهنگ فارسی عمید
پرخوری: مکن گر مردمی بسیارخواری / که سگ زاین میکشد بسیار، خواری (سعدی: ۱۱۱).
کسی که بسیار حرف میزند؛ پرگو؛ پرحرف.
= بسله
بند؛ بست؛ بند فلزی که به صندوق یا ظرف شکسته میزنند: ز آبنوس دری اندر او فراشته بود / بهجای آهن، سیمین همه بش و مسمار (ابوالمؤید: شاعران بیدیوان: ۵۹).
پنج.
۱. کاکل. ۲. یال اسب؛ موهای گردن اسب.
مژده؛ خبر خوش؛ خبر مسرتآور.
۱. خندهرو؛ خوشرو. ۲. شادمان؛ شاد و خرم.
۱. خوشرو بودن؛ گشادهرویی؛ خوشرویی. ۲. خوشحالی.
= بشترم
۱. خمره. ۲. کوزۀ سفالی؛ بستو.