۱. = باشیدن ۲. [عامیانه] بنگر؛ ببین. ۳. [عامیانه] دقت کن: حواست کجاست؟ من را باش. ۴. منتظر بمان: باش تا صبح دولتت بدمد / کاین هنوز از نتایج سحر است (انوری: ۶۰). ۵. باشنده (در ترکیب با ...
فرهنگ فارسی عمید
رئیس بندر؛ شاهِ بندر؛ شهِ بندر.
کفش.
۱. خوشۀ انگور آویزان از تاک: چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژم / چو شیر صافی و پستانش بوده از باشنگ (عسجدی: لغتنامه: باشنگ). ۲. خوشۀ انگور که بر تاک خشک شده باشد. ۳. خیار درشت تخم ...
= قرقی * باشهٴ فلک: [قدیمی] ۱. [مجاز] خورشید. ۲. (نجوم) = نسر * نسرِ طایر ۳. (نجوم) = نسر * نسرِ واقع
شکوهمند؛ باجلال.
حیاط یا تالار بزرگ که در آنجا عدهای برای ورزش، بازی، تفریح، یا دیدوبازدید جمع میشوند؛ کلوب.
۱. بودن. ۲. ماندن. ۳. ایستادن. ۴. اقامت داشتن.
۱. بیننده؛ بینا. ۲. ویژگی نگاه تیز.
۱. ناچیز. ۲. ناحق. ۳. بیاثر؛ بیهوده؛ یاوه. ۴. پوچ. * باطل گفتن: (مصدر لازم) [قدیمی] ۱. بیهوده گفتن؛ یاوه گفتن. ۲. ناحق گفتن: بلی مرد آن کس است از روی تحقیق / که چون خشم آیدش ...
باطلشنو؛ آنکه به سخن باطل گوش میدهد.
از فرقههای شیعه که پیروان آن توجه به باطن دارند و مقید به قیود شریعت نیستند و به عقیدۀ آنان تقید به احکام شرع کار عوام است که ظاهر امور را میبینند.