writhe
معنی
پیچ و تاب خوردن، بخود پیچیدن، ازرده شدن
سایر معانی: به خود پیچیدن، بی قرار شدن، پیچیدن، پیچاندن، پیچ و تاب دادن، کج و معوج کردن، (از شرم یا تنفر) رنج بردن، چندش شدن، بی قراری، وول خوری، حرکت مار مانند، از شدت درد یا شرم بخود پیچیدن
سایر معانی: به خود پیچیدن، بی قرار شدن، پیچیدن، پیچاندن، پیچ و تاب دادن، کج و معوج کردن، (از شرم یا تنفر) رنج بردن، چندش شدن، بی قراری، وول خوری، حرکت مار مانند، از شدت درد یا شرم بخود پیچیدن
دیکشنری
نوشتن
فعل
squirm, writhe, convoluteپیچ و تاب خوردن
flinch, writheبخود پیچیدن
writheازرده شدن
ترجمه آنلاین
پیچیدن
مترادف
agonize ، bend ، distort ، jerk ، recoil ، squirm ، struggle ، suffer ، thrash ، thresh ، twist ، wiggle ، wince ، worm ، wriggle