transfix
معنی
مبهوت کردن، سپوختن، میخکوب کردن
سایر معانی: توختن، سوراخ کردن، درخستن، (مجازی) مبهوت کردن، هاژ کردن، انگشت به دهان کردن، سورا کردن، درجای خودخشک شدن
سایر معانی: توختن، سوراخ کردن، درخستن، (مجازی) مبهوت کردن، هاژ کردن، انگشت به دهان کردن، سورا کردن، درجای خودخشک شدن
دیکشنری
ترانسفکشن
فعل
transfix, spikeمیخکوب کردن
puncture, delve, pierce, pierce, dig a hole, transfixسوراخ کردن
amaze, astonish, astound, disconcert, flabbergast, transfixمبهوت کردن
impale, pierce, spike, transfixسپوختن
transfixدر جای خود خشک شدن
ترجمه آنلاین
انتقال دادن
مترادف
bewitch ، captivate ، enchant ، engross ، fascinate ، hold ، hypnotize ، mesmerize ، palsy ، paralyze ، petrify ، rivet ، root ، spellbind ، stop in one's tracks ، stop one dead ، stun