superficial
معنی
سرسری، ظاهری، صوری، سطحی
سایر معانی: رویه ای، برونه ای، وابسته به سطح، مسطحه، مساحتی، هامنی، کم ژرفا، کم عمق، کم مایه، بی مایه، برونی
[صنایع غذایی] صوری، سط حی، سرسری، ظ اهری
سایر معانی: رویه ای، برونه ای، وابسته به سطح، مسطحه، مساحتی، هامنی، کم ژرفا، کم عمق، کم مایه، بی مایه، برونی
[صنایع غذایی] صوری، سط حی، سرسری، ظ اهری
دیکشنری
سطحی
صفت
surface, superficial, shallow, planar, sketchy, skin-deepسطحی
outward, external, superficial, seeming, exterior, outsideظاهری
formal, nominal, superficial, ostensible, simulative, simulatedصوری
cursory, perfunctory, superficial, dilettantishسرسری
ترجمه آنلاین
سطحی
مترادف
apparent ، casual ، cosmetic ، cursory ، depthless ، desultory ، empty ، evident ، exterior ، external ، flash ، flimsy ، frivolous ، general ، glib ، half baked ، hasty ، hurried ، ignorant ، inattentive ، lightweight ، nodding ، on the surface ، one dimensional ، ostensible ، outward ، partial ، passing ، perfunctory ، peripheral ، quick fix ، seeming ، shallow ، shoal ، silly ، sketchy ، skin deep ، slapdash ، slight ، smattery ، summary ، surface ، tip of the iceberg ، trivial ، uncritical ، warped