sticky
معنی
سخت، چسبنده، چسبیده، چسبناک، دشوار، بد بو، لزج
سایر معانی: چسبان، دوسنده، چسب دار، چسب مالیده، گیر کرده، گیردار، گریپاژ شده، گرم و مرطوب، شرجی، بغرنج، مشکل، غامض، ناتو، خطیر، (عامیانه) بیش از حد احساساتی، پر آه و اوه، چسبناک کردن
سایر معانی: چسبان، دوسنده، چسب دار، چسب مالیده، گیر کرده، گیردار، گریپاژ شده، گرم و مرطوب، شرجی، بغرنج، مشکل، غامض، ناتو، خطیر، (عامیانه) بیش از حد احساساتی، پر آه و اوه، چسبناک کردن
دیکشنری
چسبنده
صفت
sticky, adhesive, gummy, gooey, viscid, tenaciousچسبنده
sticky, adhesive, viscous, viscose, gooey, cohesiveچسبناک
sticking, clinging, clung, sticky, sessile, adhesiveچسبیده
difficult, hard, tough, arduous, formidable, stickyدشوار
slimy, sticky, slabلزج
hard, difficult, tough, strict, rigid, stickyسخت
funky, smelly, stinky, stinking, malodorous, stickyبد بو
ترجمه آنلاین
چسبنده