معنی

سپاهی، جنگ کننده، سرباز، نفر، نظامی، سربازی کردن
سایر معانی: لشگری، هوادار پر و پا قرص (شخص یا هدف بخصوص)، مبارز، از زیر کار در رفتن، رفع تکلیف کردن، (خاندان های مافیا) تبهکار خرده پا، عضو دون پایه، کهنه سرباز، سرباز کارکشته، (در میان مورچگان و موریانه ها و غیره) سرباز، جنگنده، جنگجو، مامور دفاع، سرسختی کردن، سماجت کردن، نظامی شدن
[عمران و معماری] پایه - ستون

دیکشنری

سرباز
اسم
soldier, private, ranker, knave, sepoy, man at armsسرباز
soldier, trooperنظامی
trooper, soldier, serviceman, corpsman, sepoyسپاهی
person, man, soldier, man jackنفر
fighter, soldier, warriorجنگ کننده
فعل
soldierسربازی کردن

ترجمه آنلاین

سرباز

مترادف

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.