معنی

بویایی، شامه، استشمام، رایحه، بو، بوکشی، بوییدن، رایحه داشتن، حاکی بودن از، بو کردن، بو دادن
سایر معانی: بو کشیدن، استشمام کردن، بوی چیزی را احساس کردن، بوی چیزی را داشتن، بوی گند دادن، گندا شدن، بو گرفتن، (به چیزی) بو بردن، شست کسی خبردار شدن، پی بردن، (عامیانه) بد بودن، افتضاح بودن، مردود بودن، بوی بد، گندایی، زهم، کمی، ذره ای، یک ذره، کمترین اثر، حالت، (مجازی) بو، نشانه، عطر
[نساجی] بو

دیکشنری

بو
اسم
smell, odor, scent, aroma, savor, redolenceبو
smell, olfaction, flairبویایی
smell, olfactionاستشمام
smell, scent, aroma, aura, odor, breathرایحه
smell, pellicle, membrane, patagiumشامه
smellبوکشی
فعل
smellبوییدن
smell, respireبو کردن
singe, scorch, smellبو دادن
smellرایحه داشتن
hold out, bode, bespeak, betoken, signify, smellحاکی بودن از

ترجمه آنلاین

بو

مترادف

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.