resolve
معنی
عمد، تصمیم، عزیمت کردن، رای دادن، مقرر داشتن، رفع کردن، تصمیم گرفتن
سایر معانی: تجزیه کردن یا شدن، واکافت کردن یا شدن، واگشودن، (با: -self) تبدیل شدن، مبدل شدن یا کردن، رمشاندن، مصمم کردن، عزم کردن، برآن شدن، اراده کردن، (عدم توافق یا مسئله و غیره را) حل کردن، برطرف کردن، یکطرفه کردن، گزیردن، (در جلسات دارای رای گیری) قطعنامه صادر کردن، تصویب کردن، بازفرمود کردن، گزیرش اعلام کردن، تصمیم راسخ، عزم راسخ، ثبات قدم، ثابت قدمی، (داستان وغیره) گره گشایی کردن، رفع اشکال کردن، (قدیمی) ذوب کردن، آب کردن، وارفته کردن، (شیمی) تفکیک کردن، واجدا کردن، نور کنشور کردن، (پزشکی - تب یا آماس و غیره) بهبود یافتن، فروکش کردن، رفع شدن، برطرف شدن
[عمران و معماری] تجزیه کردن
[فوتبال] باعزم –مصمم
[زمین شناسی] تجزیه کردن
[حقوق] حل و فصل یا رفع کردن (اختلاف)، فیصله دادن، تصمیم گرفتن
[ریاضیات] حل کردن، تجزیه کردن
سایر معانی: تجزیه کردن یا شدن، واکافت کردن یا شدن، واگشودن، (با: -self) تبدیل شدن، مبدل شدن یا کردن، رمشاندن، مصمم کردن، عزم کردن، برآن شدن، اراده کردن، (عدم توافق یا مسئله و غیره را) حل کردن، برطرف کردن، یکطرفه کردن، گزیردن، (در جلسات دارای رای گیری) قطعنامه صادر کردن، تصویب کردن، بازفرمود کردن، گزیرش اعلام کردن، تصمیم راسخ، عزم راسخ، ثبات قدم، ثابت قدمی، (داستان وغیره) گره گشایی کردن، رفع اشکال کردن، (قدیمی) ذوب کردن، آب کردن، وارفته کردن، (شیمی) تفکیک کردن، واجدا کردن، نور کنشور کردن، (پزشکی - تب یا آماس و غیره) بهبود یافتن، فروکش کردن، رفع شدن، برطرف شدن
[عمران و معماری] تجزیه کردن
[فوتبال] باعزم –مصمم
[زمین شناسی] تجزیه کردن
[حقوق] حل و فصل یا رفع کردن (اختلاف)، فیصله دادن، تصمیم گرفتن
[ریاضیات] حل کردن، تجزیه کردن
دیکشنری
برطرف کردن
اسم
decision, intention, resolution, determination, resolve, rulingتصمیم
purpose, intent, intention, premeditation, animus, resolveعمد
فعل
detoxify, remove, resolve, obviate, eliminate, assoilرفع کردن
decide, determine, resolveتصمیم گرفتن
depart, leave, resolve, startعزیمت کردن
ordain, resolve, appoint, assign, enjoin, establishمقرر داشتن
vote, elect, resolve, sentenceرای دادن
ترجمه آنلاین
حل کردن
مترادف
boldness ، conclusion ، courage ، decidedness ، design ، earnestness ، firmness ، fixed purpose ، intention ، objective ، project ، purpose ، purposefulness ، purposiveness ، resoluteness ، resolution ، steadfastness ، undertaking ، will ، willpower