psych
معنی
psych(e)
ورزش : تضعیف روحیه، (verb transitive) (خودمانی) (معمولا با: up) عصبی کردن، روحیهی کسی را خراب کردن، جنگ اعصاب کردن to psych up his opponent, he kept whistling برای خراب کردن روحیهی طرف مرتبا سوت میزد (verb transitive) (خودمانی) (معمولا با: out) به ماهیت کسی پی بردن، (از نظر روحی) شناختن (verb transitive) (خودمانی) (معمولا با: up) خود را آماده کردن (از نظر روحی) psych out (خودمانی) 1 روحیهی خود را از دست دادن، دچار تزلزل روحی شدن، دستپاچه شدن 2 (برای احتراز از کار یا موقعیت بخصوص)خود را به دستپاچگی زدن، هراس نمایی کردن مخفف: وابسته به روانپزشکی مخفف: روانپزشکی مخفف: وابسته به روانشناسی مخفف: روانشناسی