معنی

بی حس کردن، فلج کردن، از کار انداختن
سایر معانی: پراکافتن، پراکافت کردن، خواباندن

دیکشنری

فلج کردن
فعل
cripple, paralyze, freeze, mutilate, palsy, paralyseفلج کردن
disable, paralyze, knock up, jade, devitalise, devitalizeاز کار انداختن
stun, paralyze, desensitize, benumb, amortize, amortiseبی حس کردن

ترجمه آنلاین

فلج کردن

مترادف

متضاد

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.