paralyze
معنی
بی حس کردن، فلج کردن، از کار انداختن
سایر معانی: پراکافتن، پراکافت کردن، خواباندن
سایر معانی: پراکافتن، پراکافت کردن، خواباندن
دیکشنری
فلج کردن
فعل
cripple, paralyze, freeze, mutilate, palsy, paralyseفلج کردن
disable, paralyze, knock up, jade, devitalise, devitalizeاز کار انداختن
stun, paralyze, desensitize, benumb, amortize, amortiseبی حس کردن
ترجمه آنلاین
فلج کردن
مترادف
anesthetize ، appall ، arrest ، astound ، bemuse ، benumb ، bring to grinding halt ، close ، daunt ، daze ، deaden ، debilitate ، demolish ، destroy ، disable ، disarm ، enfeeble ، freeze ، halt ، incapacitate ، knock out ، lame ، make inert ، make nerveless ، nonplus ، numb ، palsy ، petrify ، prostrate ، shut down ، stop dead ، stun ، stupefy ، transfix ، weaken