obligate
/ˈɑːbləˌɡet/

معنی

متعهد و ملتزم کردن، در محظور قرار دادن، ضامن سپردن، تکلیف کردن
سایر معانی: ملزم کردن، موظف کردن، متعهد کردن، ناگزیر کردن، ناچار کردن، وا داشتن، بایاندن، (زیست شناسی) اجباری، لازم، واداشته، زیر بار منت، مدیون، ضروری
[حقوق] ملزم کردن، متعهد کردن، مکلف کردن

دیکشنری

وظیفه
فعل
obligateمتعهد و ملتزم کردن
obligateدر محظور قرار دادن
obligateضامن سپردن
obligateتکلیف کردن

ترجمه آنلاین

اجباری

مترادف

متضاد

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.