obligate
معنی
متعهد و ملتزم کردن، در محظور قرار دادن، ضامن سپردن، تکلیف کردن
سایر معانی: ملزم کردن، موظف کردن، متعهد کردن، ناگزیر کردن، ناچار کردن، وا داشتن، بایاندن، (زیست شناسی) اجباری، لازم، واداشته، زیر بار منت، مدیون، ضروری
[حقوق] ملزم کردن، متعهد کردن، مکلف کردن
سایر معانی: ملزم کردن، موظف کردن، متعهد کردن، ناگزیر کردن، ناچار کردن، وا داشتن، بایاندن، (زیست شناسی) اجباری، لازم، واداشته، زیر بار منت، مدیون، ضروری
[حقوق] ملزم کردن، متعهد کردن، مکلف کردن
دیکشنری
وظیفه
فعل
obligateمتعهد و ملتزم کردن
obligateدر محظور قرار دادن
obligateضامن سپردن
obligateتکلیف کردن
ترجمه آنلاین
اجباری