languishing
معنی
بیحال شدن
سایر معانی: مداوم، پایا، کند، حسرت آمیز، عشق آمیز، پر سوز و گداز، پژمرده، بی نشاط، رنجور، ضعیف، علیل، زار، خمود، پر سوز و گداز they exchanged languishing glances آنان نگاههای عاشقانهای رد و بدل کردند
سایر معانی: مداوم، پایا، کند، حسرت آمیز، عشق آمیز، پر سوز و گداز، پژمرده، بی نشاط، رنجور، ضعیف، علیل، زار، خمود، پر سوز و گداز they exchanged languishing glances آنان نگاههای عاشقانهای رد و بدل کردند
دیکشنری
تیره شدن
صفت
languishingبیحال شدن
ترجمه آنلاین
از بین رفتن