languish
معنی
افسرده شدن، پژمرده شدن، با چشمان خمار نگریستن، بیمار عشق شدن، با چشمان پر اشتیاق نگاه کردن
سایر معانی: ضعیف شدن، بی نشاط شدن، رنجور شدن، علیل شدن، دق کردن، ذله شدن، زار شدن، خمود شدن، رنج کشیدن، سوختن و ساختن، سختی کشیدن، شل شدن، سست شدن، بی حال شدن، بی اشتیاق شدن، سرد شدن، حرارت خود را از دست دادن، در حسرت چیزی بودن، در عشق کسی سوختن و رنج بردن، از ته دل خواستن و به دست نیاوردن
سایر معانی: ضعیف شدن، بی نشاط شدن، رنجور شدن، علیل شدن، دق کردن، ذله شدن، زار شدن، خمود شدن، رنج کشیدن، سوختن و ساختن، سختی کشیدن، شل شدن، سست شدن، بی حال شدن، بی اشتیاق شدن، سرد شدن، حرارت خود را از دست دادن، در حسرت چیزی بودن، در عشق کسی سوختن و رنج بردن، از ته دل خواستن و به دست نیاوردن
دیکشنری
تیره شدن
فعل
languishبا چشمان خمار نگریستن
wither, droop, languish, miff, fade, quailپژمرده شدن
dampen, despond, gloom, languish, saddenافسرده شدن
languishبیمار عشق شدن
languishبا چشمان پر اشتیاق نگاه کردن
ترجمه آنلاین
از بین رفتن
مترادف
be disregarded ، be neglected ، brood ، conk out ، decline ، desire ، despond ، deteriorate ، die on vine ، dwindle ، ebb ، fade ، fag ، fag out ، fail ، faint ، fizzle out ، flag ، go soft ، go to pieces ، grieve ، hanker ، hunger ، knock out ، long ، pine ، repine ، rot ، sicken ، sigh ، snivel ، sorrow ، suffer ، tucker ، waste ، waste away ، weaken ، wilt ، wither ، yearn