inward
معنی
داخل رونده، ذاتی، داخلی، باطنی، دین دار، درونی، معنوی، تویی، درون
سایر معانی: در داخل، در درون (رجوع شود به: internal)، درون سوی، به طرف داخل، سرشتی، اندرونی، نزدیک (به کسی)، صمیمی، یکدل، درون بین، در خویش نگر(انه)، گوشه گیر، کم حرف، (جمع) امعا و احشا، اندرونه، دل و روده، پرهیزکار، رام
inward(s)
سوى درون، بطرف داخل
[صنعت] تمرکز بر داخل
[ریاضیات] به طرف داخل، درونگرا
[حقوق] تحت تولیت، تحت حمایت و سرپرستی
سایر معانی: در داخل، در درون (رجوع شود به: internal)، درون سوی، به طرف داخل، سرشتی، اندرونی، نزدیک (به کسی)، صمیمی، یکدل، درون بین، در خویش نگر(انه)، گوشه گیر، کم حرف، (جمع) امعا و احشا، اندرونه، دل و روده، پرهیزکار، رام
inward(s)
سوى درون، بطرف داخل
[صنعت] تمرکز بر داخل
[ریاضیات] به طرف داخل، درونگرا
[حقوق] تحت تولیت، تحت حمایت و سرپرستی
دیکشنری
درون
اسم
inwardداخل رونده
قید
inside, inwardدرون
صفت
internal, inner, innermost, inward, interior, endogenousدرونی
inner, internal, inward, intrinsic, inmost, benباطنی
internal, interior, inner, indoor, inward, territorialداخلی
inner, inwardتویی
spiritual, moral, immaterial, mental, psychic, inwardمعنوی
inherent, intrinsic, essential, innate, natural, inwardذاتی
religious, devout, inward, piousدین دار
ترجمه آنلاین
درونی