intertwine
معنی
تقاطع کردن، در هم بافتن، درهم بافته شدن، درهم پیچیدن، بهم تابیدن
سایر معانی: هم پیچ کردن یا شدن، همتاب کردن یا شدن، به هم تابیدن، به هم تاباندن، (در هم) جفت کردن یا شدن
سایر معانی: هم پیچ کردن یا شدن، همتاب کردن یا شدن، به هم تابیدن، به هم تاباندن، (در هم) جفت کردن یا شدن
دیکشنری
در هم آمیختن
فعل
interlock, intertwine, interweave, interlace, inweave, pleachدر هم بافتن
intertwineدرهم بافته شدن
intertwine, pleach, tangleدرهم پیچیدن
crisscross, cross, intercross, interlace, intersect, intertwineتقاطع کردن
intertwine, spliceبهم تابیدن
ترجمه آنلاین
در هم تنیده
مترادف
associate ، braid ، connect ، convolute ، crisscross ، cross ، entwine ، interknit ، interlace ، intertwist ، intervolve ، interweave ، interwind ، interwreathe ، link ، mesh ، network ، relate ، reticulate ، tangle ، weave