interlope
معنی
فضولی کردن، مداخله کردن، پادرمیان کار دیگران گذاردن
سایر معانی: (در اصل) حقوق و امتیازات بازرگانی کسی را مورد تجاوز قرار دادن، برای سودجویی مداخله کردن
سایر معانی: (در اصل) حقوق و امتیازات بازرگانی کسی را مورد تجاوز قرار دادن، برای سودجویی مداخله کردن
دیکشنری
تعامل
فعل
intervene, interfere, interject, intermeddle, interpose, interlopeمداخله کردن
interlopeپادرمیان کار دیگران گذاردن
blab, meddle, kibitz, interfere, interlope, intermeddleفضولی کردن
ترجمه آنلاین
در هم گیر کردن
مترادف
abuse rights ، advance ، barge in ، break in on ، busybody ، butt in ، chime in ، come uninvited ، crash the gates ، dabble in ، encroach ، encumber ، fool with ، hinder ، horn in ، impede ، impose ، infringe ، inquire ، interfere ، intermeddle ، interpose ، intrude ، invade ، kibitz ، mess around ، mix in ، molest ، obtrude ، pry ، push in ، put two cents in ، sidewalk superintend ، snoop ، stick nose in ، tamper ، trespass ، worm in