interject
معنی
مداخله کردن، بطور معترضه گفتن، در میان اوردن، در میان انداختن، در میان امدن
سایر معانی: (لابلای حرف ها) گفتن، (به عنوان جمله ی معترضه) ذکر کردن، (موضوع یا حرفی را) پیش کشیدن، گریز زدن، (حرف دیگری را) قطع کردن، (لابه لای چیزی افکندن یا ریختن) در افکندن، لا پاشی کردن، لا افکنی کردن، رجوع شود به: interpose
سایر معانی: (لابلای حرف ها) گفتن، (به عنوان جمله ی معترضه) ذکر کردن، (موضوع یا حرفی را) پیش کشیدن، گریز زدن، (حرف دیگری را) قطع کردن، (لابه لای چیزی افکندن یا ریختن) در افکندن، لا پاشی کردن، لا افکنی کردن، رجوع شود به: interpose
دیکشنری
مفهوم
فعل
interject, parenthesizeبطور معترضه گفتن
interjectدر میان اوردن
interjectدر میان انداختن
interpose, interject, interveneدر میان امدن
intervene, interfere, interject, intermeddle, interpose, meddleمداخله کردن
ترجمه آنلاین
مداخله کردن
مترادف
add ، fill in ، force in ، implant ، import ، include ، infiltrate ، infuse ، ingrain ، inject ، insert ، insinuate ، intercalate ، interpolate ، interpose ، intersperse ، introduce ، intrude ، parenthesize ، put in ، splice ، squeeze in