instance
معنی
مثل، شاهد، مثال، نمونه، مورد، سرمشق، لحظه، بعنوان مثال ذکر کردن
سایر معانی: مصداق، مرحله، گام، حالت، مثال آوردن، به عنوان نمونه ذکر کردن، نشانگر بودن، (در اصل) درخواست مصرانه، التماس شدید، (مهجور) علت، انگیزه، وضع، خصوصیات، (حقوق) دادخواست، اقامه ی دعوی، وهله
[حقوق] مورد، مثال
[ریاضیات] نمونه
سایر معانی: مصداق، مرحله، گام، حالت، مثال آوردن، به عنوان نمونه ذکر کردن، نشانگر بودن، (در اصل) درخواست مصرانه، التماس شدید، (مهجور) علت، انگیزه، وضع، خصوصیات، (حقوق) دادخواست، اقامه ی دعوی، وهله
[حقوق] مورد، مثال
[ریاضیات] نمونه
دیکشنری
نمونه
اسم
sample, example, instance, model, specimen, paradigmنمونه
example, instance, parable, exemplar, proverb, apologueمثال
case, instance, occasion, proper place, proper time, reasonمورد
moment, instant, minute, second, instance, spotلحظه
example, instance, proverb, adage, maxim, exemplarمثل
witness, testator, testimonial, testifier, instance, affiantشاهد
example, model, pattern, exemplar, fugleman, instanceسرمشق
فعل
instanceبعنوان مثال ذکر کردن
ترجمه آنلاین
نمونه
مترادف
case history ، case in point ، detail ، example ، exemplification ، exponent ، ground ، illustration ، item ، occasion ، occurrence ، particular ، precedent ، proof ، reason ، representative ، sample ، sampling ، specimen ، time