insensible
معنی
بی شعور، بی حس، عاری از احساسات، غیر حساس
سایر معانی: عاری از احساس یا جان، بیهوش، از هوش رفته، از حال رفته، ناهوشمند، بی خبر، ناآگاه، غیرمطلع، بی تفاوت، بی توجه، بی اعتنا، نامحسوس، کم، ناچیز، تدریجی، ناقابل، سرد، بی علاقه، بی عاطفه، (حقوق) بی معنی، نامفهوم، (مهجور) احمق، ابله، پخمه
سایر معانی: عاری از احساس یا جان، بیهوش، از هوش رفته، از حال رفته، ناهوشمند، بی خبر، ناآگاه، غیرمطلع، بی تفاوت، بی توجه، بی اعتنا، نامحسوس، کم، ناچیز، تدریجی، ناقابل، سرد، بی علاقه، بی عاطفه، (حقوق) بی معنی، نامفهوم، (مهجور) احمق، ابله، پخمه
دیکشنری
غیر قابل درک است
صفت
brutish, fatuous, witless, insensible, loutishبی شعور
heartless, emotionless, senseless, insensible, stockish, dead-heartedعاری از احساسات
numb, obtuse, insensible, senseless, impassible, impassiveبی حس
insensitive, insensible, insusceptibleغیر حساس
ترجمه آنلاین
نامحسوس
مترادف
cold ، gradual ، imperceivable ، imperceptible ، inanimate ، inappreciable ، insensate ، numb ، obdurate ، oblivious ، torpid ، unaware ، unconscious ، unfeeling ، unimpressible ، unintelligible ، unmindful ، unsusceptible