initiate
معنی
اغاز کردن، وارد کردن، ابتکار کردن، بنیاد نهادن، تازه وارد کردن، نخستین قدم را برداشتن
سایر معانی: آغاز کردن، آغازیدن، پای پیش نهادن، شروع کردن، آغازگری کردن، (اصول آغازین چیزی را یاد دادن و یا در شروع کردن کاری یاری دادن) آشنا کردن (به اصول ابتدایی چیزی)، وارد کردن (به کاری)، راه انداختن، (طی مراسم ویژه به عضویت باشگاه و غیره پذیرفتن) هم جرگه کردن، پاگشایی کردن، هموند کردن، پذیرفته شده، هموند شده، هم جرگه شده، نوچه، طلبه، تازه کار، عضو تازه، آغازیده، آغازشده، شروع شده، شروع کرده
[کامپیوتر] راه انداختن
[حقوق] طرح کردن، معرفی کردن، آغاز کردن، آشنا کردن، پیشنهاد کردن
[ریاضیات] براه انداختن، آغاز کردن، مورد استفاده قرار گرفتن
سایر معانی: آغاز کردن، آغازیدن، پای پیش نهادن، شروع کردن، آغازگری کردن، (اصول آغازین چیزی را یاد دادن و یا در شروع کردن کاری یاری دادن) آشنا کردن (به اصول ابتدایی چیزی)، وارد کردن (به کاری)، راه انداختن، (طی مراسم ویژه به عضویت باشگاه و غیره پذیرفتن) هم جرگه کردن، پاگشایی کردن، هموند کردن، پذیرفته شده، هموند شده، هم جرگه شده، نوچه، طلبه، تازه کار، عضو تازه، آغازیده، آغازشده، شروع شده، شروع کرده
[کامپیوتر] راه انداختن
[حقوق] طرح کردن، معرفی کردن، آغاز کردن، آشنا کردن، پیشنهاد کردن
[ریاضیات] براه انداختن، آغاز کردن، مورد استفاده قرار گرفتن
دیکشنری
آغازکردن
فعل
import, involve, initiate, bring in, induct, internوارد کردن
excogitate, initiate, schematizeابتکار کردن
initiateتازه وارد کردن
inchoate, begin, commence, inaugurate, incept, initiateاغاز کردن
institute, start, found, incept, inchoate, initiateبنیاد نهادن
initiateنخستین قدم را برداشتن
ترجمه آنلاین
آغاز کند
مترادف
admit ، begin ، break the ice ، come out with ، come up with ، commence ، dream up ، enter ، get ball rolling ، get feet wet ، get under way ، inaugurate ، induct ، install ، instate ، institute ، intro ، invest ، kick off ، launch ، make up ، open ، originate ، pioneer ، set in motion ، set up ، take in ، take up ، trigger ، usher in