inhabit
معنی
ساکن شدن، مسکن گزیدن، منزل کردن، سکنی گرفتن در، بودباش گزیدن در، اباد کردن
سایر معانی: در زیستن، ساکن بودن در، سکونت گزیدن در، نشیمند بودن، زندگی کردن، (قدیمی) وجود داشتن در، موجود بودن در، باشیدن، ساکن شدن در
سایر معانی: در زیستن، ساکن بودن در، سکونت گزیدن در، نشیمند بودن، زندگی کردن، (قدیمی) وجود داشتن در، موجود بودن در، باشیدن، ساکن شدن در
دیکشنری
ساکن
فعل
dwell, inhabit, inhabit, reside, indwell, abideساکن شدن
inhabitسکنی گرفتن در
camp, inhabit, live, lodge, roostمنزل کردن
bield, guest, inhabit, room, settleمسکن گزیدن
inhabitبودباش گزیدن در
inhabit, peopleاباد کردن
ترجمه آنلاین
ساکن شدن
مترادف
abide ، crash ، dwell ، indwell ، live ، locate ، lodge ، make one's home ، occupy ، park ، people ، perch ، populate ، possess ، reside ، roost ، settle ، squat ، stay ، tenant