ingredient
معنی
جزء، جزء ترکیبی، ذرات
سایر معانی: (جزیی از یک چیز مرکب) جز، جز ترکیبی، جز مقوم، پاره، پاژ، فرشیم، در جمع اجزاء، داخل شونده، عوامل، عناصر
[عمران و معماری] جزء متشکله - ماده متشکله
[ریاضیات] جزء ترکیبی، جزء عناصر، عوامل، اجزاء
سایر معانی: (جزیی از یک چیز مرکب) جز، جز ترکیبی، جز مقوم، پاره، پاژ، فرشیم، در جمع اجزاء، داخل شونده، عوامل، عناصر
[عمران و معماری] جزء متشکله - ماده متشکله
[ریاضیات] جزء ترکیبی، جزء عناصر، عوامل، اجزاء
دیکشنری
جزء
اسم
component, part, ingredient, member, detail, portionجزء
ingredientجزء ترکیبی
ingredientذرات
ترجمه آنلاین
ماده تشکیل دهنده
مترادف
additive ، constituent ، element ، factor ، fixing ، fundamental ، innards ، integral ، integrant ، making ، part ، part and parcel ، piece