infix
معنی
جا دادن، فرو کردن، نشاندن
سایر معانی: (در فکر یا مغز کسی) نقش بستن، تلقین کردن، نیوشاندن، (به ویژه با سوراخ کردن و بستن) محکم وصل کردن، (روی چیزی) سوار کردن، برنشاندن، درنشاندن، (زبان شناسی) میانوند، درون وند، فرو نشاندن
[ریاضیات] میانوند
سایر معانی: (در فکر یا مغز کسی) نقش بستن، تلقین کردن، نیوشاندن، (به ویژه با سوراخ کردن و بستن) محکم وصل کردن، (روی چیزی) سوار کردن، برنشاندن، درنشاندن، (زبان شناسی) میانوند، درون وند، فرو نشاندن
[ریاضیات] میانوند
ترجمه آنلاین
infix
مترادف
affix ، anchor ، attach ، bind ، catch ، cement ، congeal ، connect ، consolidate ، couple ، embed ، entrench ، fasten ، freeze to ، glue ، graft ، harden ، implant ، inculcate ، ingrain ، install ، instill ، link ، locate ، lodge ، moor ، nail down ، pin ، place ، plant ، position ، rigidify ، rivet ، root ، secure ، set ، settle ، solidify ، stabilize ، stay put ، steady ، stick ، stiffen ، thicken ، tie