indict
معنی
متهم کردن، اعلام جرم کردن، تعقیب قانونی کردن، علیه کسی ادعا نامهتنظیم کردن
سایر معانی: (حقوق) متهم کردن، به دادگاه کشیدن، کیفرخواست صادر کردن، (مجازی) گناه بستن به
[حقوق] متهم کردن (از طریق صدور کیفرخواست، یا توسط هیأت عالی منصفه)
سایر معانی: (حقوق) متهم کردن، به دادگاه کشیدن، کیفرخواست صادر کردن، (مجازی) گناه بستن به
[حقوق] متهم کردن (از طریق صدور کیفرخواست، یا توسط هیأت عالی منصفه)
دیکشنری
محکومیت
فعل
accuse, incriminate, indict, denounce, impute, criminateمتهم کردن
impeach, indictاعلام جرم کردن
litigate, indict, law, prosecute, sueتعقیب قانونی کردن
indictعلیه کسی ادعا نامهتنظیم کردن
ترجمه آنلاین
کیفرخواست
مترادف
arraign ، censure ، charge ، criminate ، face with charges ، finger ، frame ، impeach ، incriminate ، inculpate ، prosecute ، summon ، tax