incumbency
معنی
وظیفه، تصدی، عهده داری، وجوب، لزوم
سایر معانی: خوابیدگی، درازکشیدگی، غنودگی، (وظیفه و غیره) الزام، بایستگی
[حقوق] تصدی، دوره تصدی، حیطه اختیار، وجوب، لزوم
سایر معانی: خوابیدگی، درازکشیدگی، غنودگی، (وظیفه و غیره) الزام، بایستگی
[حقوق] تصدی، دوره تصدی، حیطه اختیار، وجوب، لزوم
دیکشنری
مسئولیت پذیری
اسم
duty, task, function, obligation, role, incumbencyوظیفه
incumbencyوجوب
tenure, incumbency, charge, chairmanship, authority, commissionتصدی
charge, incumbencyعهده داری
need, necessity, indigence, requisiteness, incumbency, supplyلزوم
ترجمه آنلاین
تصدی