incorporation
معنی
اتصال، جا دادن، اتحاد، الحاق، پیوستگی، تلفیق، ادخال، یکی سازی ترکیب، یکی شدنی، ایجاد شخصیت حقوقی برای شرکت
سایر معانی: اتصال، الحاق، یکی سازی ترکیب، یکی شدنی، پیوستگی، تلفیق، اتحاد، ادخال، جا دادن، ایجاد شخصیت حقوقی برای شرکت
[زمین شناسی] مشارکت فرآیندی از زغالی شدن که در آن هیچ گونه تطبیقی رخ نمی دهد.
[حقوق] شرکت، تشکیل شرکت، گنجاندن
[ریاضیات] ترکیب، تلفیق
[خاک شناسی] قاطی کردن
سایر معانی: اتصال، الحاق، یکی سازی ترکیب، یکی شدنی، پیوستگی، تلفیق، اتحاد، ادخال، جا دادن، ایجاد شخصیت حقوقی برای شرکت
[زمین شناسی] مشارکت فرآیندی از زغالی شدن که در آن هیچ گونه تطبیقی رخ نمی دهد.
[حقوق] شرکت، تشکیل شرکت، گنجاندن
[ریاضیات] ترکیب، تلفیق
[خاک شناسی] قاطی کردن
دیکشنری
الحاق
اسم
interpolation, incorporation, concatenation, insertion, inset, adhesionالحاق
compilation, synthesis, incorporation, modulation, reconciliation, conflationتلفیق
continuity, conjunction, connection, cohesion, association, incorporationپیوستگی
connection, connector, connectivity, junction, linkage, incorporationاتصال
entry, incorporationادخال
alliance, union, solidarity, association, unison, incorporationاتحاد
incorporationیکی سازی ترکیب
incorporationیکی شدنی
embedment, incorporationجا دادن
incorporationایجاد شخصیت حقوقی برای شرکت
ترجمه آنلاین
ادغام